حالم خوب نیست.عصر امروز کاملا مثل روزی بودم که بابام فوت کرده بود و من احساس کرده بودم اما هیچ کس جرات نداشت به من خبر بده .من فقط احساس بی پشت و پناه کرده بودم و همون موقع دقیقا بزرگترین پشت و پناه زندگیم تنهام گذاشته بود
امروز هم این حس قوی به خاطر این بوده که بابا بزرگم حالش بد شده بود.وقتی به مامان زنگ زدم و گفت حالش بده.ترسیدم.ترسیدم نرم ببینمش و حسرت به دلم بمونه.مث اون روز لعنتی.
پی نوشت:معمولا حس قوی ای دارم که بعضی چیزا رو حس میکنم بدون باخبر بودن از ماجرا