اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن
جونی داشتیم واسه مردن
کسی بودیم،کاری داشتیم
پاییز و بهاری داشتیم
تو سرا ما سری داشتیم...
به عزم توبه سحر استخاره کنم بهار توبهشکن میرسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
بدور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه بزم طرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی چرا ملامت رند شراب خواره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
گفت برمی گردم،
و رفت،
و همه پل های پشت سرش را ویران کرد.
همه می دانستند دیگر باز نمی گردد،
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه،
او مسیر مخفی بادها را می دانست...