خیلی وقتا هست که آدم نمیدونه نسبت به یه چیز چه حسی داره؛
منم الان بدجوری تو این حالت افتادم:
دیروز پروژه مون تمام شد البته جز بخشی از مستنداتش؛خب باید خیلی خوشحال باشمهستما ولی یه حس متضاد هم دارم؛
زهرا امروز رفت خونه بدجوری حالم گرفته است یا بهتر بگم دلم گرفته؛دلم برای او تنگ...
منم میرم تا یکی دو روز دیگه؛خب باید خوشحال بود یه مرحله از زندگیت میشه گفت با موفقیت تمامه ولی...راستش نمیخوام برم؛دلم برای یزدم تنگ...
زیاد چرند میگم ولی...
...دلم برای تو هم تنگ...
خب!
تا اینجاش فقط پستای 360 بود که به علت تخته شدن دکانش پست هامون پرید
حالا اینجا میشه جای حرف و حدیثای ما...
شایدم حالا حالاها حرفی نباشه
راستی با اجازه دوستان نظراتشون هم آورده شده
خوش باشید...
فعلا
اوس کریم بازم بازیش گرفته و داره پازل می چینه و این بار هیچ کجای پازلش رو نمی فهمم که هیچ؛همه اش هم اساسا حالگیریه فقط گوشه یکی از تیکه ها یه کتاب به تورم خورد که خداییش جز خودش هیچ کس نمی تونست اینقد به موقع و به جا بندازش جلوی پام
ولی من هنوزم منگ و گیجم...
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز روبراه و بر وفق مراد است و خوب
تنها تنها دل ما دل نیست
آره ...
...گریه کردم،گریه کردم،اما دردم و نگفتم
تکیه دادم به غرورم،تا دیگه از پا نیفتم
سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست