حالم خوب نیست.عصر امروز کاملا مثل روزی بودم که بابام فوت کرده بود و من احساس کرده بودم اما هیچ کس جرات نداشت به من خبر بده .من فقط احساس بی پشت و پناه کرده بودم و همون موقع دقیقا بزرگترین پشت و پناه زندگیم تنهام گذاشته بود
امروز هم این حس قوی به خاطر این بوده که بابا بزرگم حالش بد شده بود.وقتی به مامان زنگ زدم و گفت حالش بده.ترسیدم.ترسیدم نرم ببینمش و حسرت به دلم بمونه.مث اون روز لعنتی.
پی نوشت:معمولا حس قوی ای دارم که بعضی چیزا رو حس میکنم بدون باخبر بودن از ماجرا
هنوزم به یه چیزایی ایمان دارم پس تم بلاگم عوض نمیشه.شاید اومدی و سر زدی
سلام دوست من
اقرا
اقرا باسم ربک الذی خلق
بخوان به نام گل سرخ،در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند...
بخوان...
این روزا خیلی بیشتر هوایی میشم
قبلنا فقط امام رضا بود اما از دیشب هوایی کربلا شدم
اون دختربچه توی فیلم "هر شب تنهایی" عطیه رو باور کرد و اونم که ذاتش جز مهر نبود بهش محبت کرد،بی دریغ...
...منم که باورم درست نیست وگرنه ذات شما جز کرم و بخشش نیست
چی بگم که این روزا بیشتر از هر چیز و هر کس از مسافر کویر خسته ام و شاکی...
قاضی خوب سراغ داری؟؟؟
به یه مسافرت تنهایی احتیاج دارم خفن
این چند روز تنوع و دوری خوب بودا اما هنوز به آرامش نرسیدم
آرامش برای فکر،فکر برای آرامش