تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیب برساند؛برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد،با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد.
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت ،صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:"داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟! من کم کم داره یادم میره!"