خیلی وقتا هست که آدم نمیدونه نسبت به یه چیز چه حسی داره؛
منم الان بدجوری تو این حالت افتادم:
دیروز پروژه مون تمام شد البته جز بخشی از مستنداتش؛خب باید خیلی خوشحال باشمهستما ولی یه حس متضاد هم دارم؛
زهرا امروز رفت خونه بدجوری حالم گرفته است یا بهتر بگم دلم گرفته؛دلم برای او تنگ...
منم میرم تا یکی دو روز دیگه؛خب باید خوشحال بود یه مرحله از زندگیت میشه گفت با موفقیت تمامه ولی...راستش نمیخوام برم؛دلم برای یزدم تنگ...
زیاد چرند میگم ولی...
...دلم برای تو هم تنگ...
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز روبراه و بر وفق مراد است و خوب
تنها تنها دل ما دل نیست
آره ...
...گریه کردم،گریه کردم،اما دردم و نگفتم
تکیه دادم به غرورم،تا دیگه از پا نیفتم
سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست