سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست
هلیا!
برای دوست داشتن هر نفس زندگی،دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو،خراب کردن هر چیز کهنه را و-برای عاشق عشق بودن،عاشق مرگ بودن را
بزرگ شده ام،
بزرگ شده ام
آنقدر که می دانم کسی در دنیا جای مرا تنگ نمی کند
و اگر من جایتان را تنگ کرده ام پرواز خواهم کرد
بزرگ شده ام،بزرگ شده ام
آنقدر که خویش را نبینم
و خوش کردن دل کسی نماز سر وقتم باشد
و گذشت آگاهانه ام شعله شرم را در کسی خاموش کند
تا شعله عشق در من بالا بگیرد
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیب برساند؛برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد،با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد.
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت ،صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:"داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟! من کم کم داره یادم میره!"
هی،فلانی!
دل به غم مسپار،نومیدی بران از خویش،دور دار از جان خود تشویش!
تو درختی نومیدی آتش قهار،باشتاب و بدامان گستر.
هان مشو تسلیم نومیدی،که نماند از وجودت غیر خاکستر
جای شکرش باز هم باقیست.تو هنوز اینجا مرا داری،من تو را دارم.ما هنوز اینجا شناساییم که چه هستیم و چه هستیم وکجا هستیم و چرا هستیم؟
این اصلی ترین اصل است:و چرا هستیم؟؟؟